جدول جو
جدول جو

معنی چنگ مال - جستجوی لغت در جدول جو

چنگ مال
نوعی حرکت به وسیله ی چهاردست و پا که زانو و پنجه های دست
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چنگال
تصویر چنگال
پنجۀ دست انسان، در علم زیست شناسی پنجۀ درندگان و پرندگان، در کشاورزی آلت فلزی چهارشاخه به اندازۀ قاشق برای برداشتن قطعات غذا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ سال
تصویر تنگ سال
خشکسالی، سال کمیابی و گرانی خواربار، قحط سالی، تنگ سالی، بدسالی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
تنگدست و مفلس و فقیر و تهی دست. (ناظم الاطباء) : بوسهل پی آوردن خواجه، فرستاده آمد که بوسهل بروزگار گذشته تنگحال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 59).
ور دم نزدم چو تنگحالان
دانی لغت زبان لالان.
نظامی.
رجوع به تنگ حالی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
از قرای ابهررود زنجان قدیم النسق و ملکی نواب والا رکن الدوله محمدتقی میرزا و از دودانگه مشهور بسره بند است. چهل خانوار سکنه دارد و محصولش غلۀ دیمی و آبی است که از روداب قریۀ دولت آباد مشروب میشود. باغ ندارد. مراتعش پرآب و علف و در وسط کوه واقع است. هوایش بسیار سرد است و ایل شاهسون و اینانلو در آنجا ییلاق مینمایند. (مرآت البلدان ج 4 ص 274). دهی است جزو دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان. در 27 هزارگزی جنوب ابهر واقع است. کوهستانی و سردسیر است. 621 تن سکنه دارد. از چشمه و رود خانه قاسم آباد مشروب میشود. محصولش غلات و لبنیات و عسل است. شغل عمده اهالی زراعت و گله داری است. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مرکّب از: چنگ + آل، پسوند، پنجۀ مردم. پنجۀ دست. (برهان) (جهانگیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). دست. مشت. پنجۀ آدمی چون کمی خم کنند:
چو دیوان بدیدند کوپال اوی
بدرید دلشان ز چنگال اوی.
فردوسی.
بکوهم درانداز تا ببر و شیر
ببینند چنگال مرد دلیر.
فردوسی.
بدین کتف و این قوت یال او
شود کشته رستم بچنگال او.
فردوسی.
فرنگیس را دید چون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان
بچنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخاسته رستخیز.
فردوسی.
مبارزیست ردا کرده سیمگون زرهی
مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال.
فرخی.
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیر وزوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
- آهنین چنگال، قوی پنجه:
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی (از فرهنگ اسدی).
سست بازو بجهل میفکند
پنجه با مرد آهنین چنگال.
سعدی (گلستان).
رجوع به آهنین چنگ شود.
- از چنگال رها کردن،آزاد کردن. خلاصی دادن:
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم.
منوچهری.
- از چنگال کسی جستن، از دست کسی خلاص یافتن. آزاد شدن. فرار کردن:
ای کرۀ جهنده ز چنگال مرگ
روگر ز حیله جست توانی بجه.
ناصرخسرو.
- از چنگال کسی خلاص طلبیدن، از آزار و تسلط وی رهایی خواستن: یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه).
- از چنگال کسی رستن، از بند وی خلاص شدن. آزاد شدن:
بدین رست آخر از چنگال دنیا
بتقدیر خدای فرد قهار.
ناصرخسرو.
- بچنگال کسی اسیر بودن، در دست کسی گرفتار بودن:
که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر
برادر بچنگال دشمن اسیر.
سعدی (بوستان).
- چنگال دراز کردن، پنجه دراز کردن. دست یازیدن. درازدستی کردن:
هر آنکه گوید کرد از مدیح شاه زیان
دراز کرد بر او شیر آسمان چنگال.
غضایری.
- چنگال کند شدن، از کار افتادن. درمانده و ناتوان شدن. فروماندن:
بچنگال و دندان جهان را گرفتی
ولیکن شدت کند چنگال و دندان.
ناصرخسرو.
، هر یک از انگشتان آدمی:
چو پنهان را نمی بینی درو رغبت نمیداری
مر این را زین گرفتستی بده چنگال و سی دندان.
ناصرخسرو.
، پنجۀ جانوران. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مخلب. (دهار). چنگ. چنگل. برثن. مجموع ناخن های بعضی مرغان یا درندگان. چنگال ببر، شیر، گرگ، عقاب، باز و غیره. (یادداشت مؤلف) :
از آن مرغ کس روی هامون ندید
جز اندام و چنگال پرخون ندید.
فردوسی.
چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ
برون آوریدم به رای و بجنگ.
فردوسی.
مانده بچنگال گرگ مرگ شکاری
گرچه ترا شیر مرغزار شکار است.
ناصرخسرو.
تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل
پلنگ لالۀ حمرا گرفته در چنگال.
معزی.
آدمی گرچه ز چنگال هزبر است به بیم
هم بزر گیرد وتعویذ کند آن چنگال.
ازرقی.
در مرغ همچو چرغ به چنگالان
می کاود و جغاره نمی یابد.
سوزنی.
بفر دولت او شیر فرش ایوانش
تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال.
انوری.
پیش زلفت چو کبک خسته جگر
زیر چنگال باز می غلطم.
خاقانی.
جان ایشان از چنگال هلاک و مخلب احتناک بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 331).
کز گله دور داشتی همه سال
دزد را چنگ و گرگ را چنگال.
نظامی.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ.
سعدی.
دو بدین چنگ و دو بدان چنگال
یک بدندان چو شیر غرانا.
عبید زاکانی.
- بچنگال برآوردن، کندن. برکندن. بیرون آوردن:
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ.
سعدی.
- تیزچنگال، جانور قوی پنجه. پرندۀ تیزچنگ. چنگال تیز:
چنان اندیشد او از دشمن خویش
چو باز تیزچنگال از کراکا.
دقیقی.
نباید که گیرد بتن زود جنگ
شود تیزچنگال همچون پلنگ.
فردوسی.
عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه
ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی.
سعدی (طیبات).
رجوع به چنگال تیز و چنگال تیز و چنگال تیز کردن شود.
- چنگال شیر، پنجۀ شیر و کنایه از صاحب قدرت و زورمند است:
یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر.
فردوسی.
ایا باد بگذر به ایران زمین
پیامی زمن بر بشاه گزین (کیخسرو)...
بگویش که بیژن به سختی در است
تنش زیر چنگال شیر نر است.
فردوسی.
چنین گفت هومان بطوس دلیر
که آهو چه باشد بچنگال شیر.
فردوسی.
- چنگال شیرخاریدن، کار هراسناک کردن. بعمل خطرناک دست یازیدن. مانند با دم شیر بازی کردن:
با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره
دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری.
منوچهری.
- چنگال گرگ، پنجۀ گرگ:
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ.
فردوسی.
که در سینۀ اژدهای بزرگ
بگنجد بماند بچنگال گرگ.
فردوسی.
که از چنگال گرگم درربودی
چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی.
سعدی.
رجوع به چنگال شود.
- چنگال یوز، پنجۀ یوز:
ز چنگال یوزان همه دشت غرم.
فردوسی.
- در چنگال گرفتن، به پنجه گرفتن:
تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل
پلنگ لاله حمرا گرفته در چنگال.
معزی.
، قلاب: کلب، چنگال آهنین پالان که مسافر توشه دان را در آن آویزد. کلاّب، چنگال آهنین که مسافر توشه دان از وی درآویزد بر پالان. (منتهی الارب). رجوع به قلاب شود.
، نشانه باشد چون سوراخی. (فرهنگ اسدی). بمعنی هدف و نشانۀ و تیر هم آمده است و به این معنی (خنگال) هم گفته اند. (برهان). هدف و نشانۀ تیر. (ناظم الاطباء) ، نان گرمی را گویند که با روغن و شیرینی در یکدیگر مالیده باشند و آن را چنگالی نیز گویند. (از جهانگیری) (برهان) (از ناظم الاطباء). مالیده ای که از نان و روغن و شیرینی سازند و بر این تقدیر کلمه ’ال’ برای نسبت بود. چنگالی مالیده گر. (آنندراج). خورشی که در فارس متداول است که نان را ریزه کنند و در روغن ریزند و شیرینی از قبیل شکر و قند یا عسل و دوشاب بر نان ریزه ریزند و چندان با پنجۀ بمالند که با یکدیگر ممزوج و مخلوط شود و آن را مالیده نیز گویند. (انجمن آرا). نوعی از خوراک است که از روغن و خردۀ نان تازه و شیرۀ انگور یا عسل میسازند. (لغت محلی گناباد). طعامی از روغن و انگبین یا شکر که نان در آن ترید کنند. دلیک. دلیکه. غذایی از روغن تفته و شیره یا قند که نان در آن اشکنه کنند. (یادداشت مؤلف). حلوای آرد گندم. (یادداشت مؤلف) :
آردی روغن برم لال آمده ست
نام من از غیب چنگال آمده ست.
بسحاق اطعمه.
افسوس که آن دنبه پروار تو بگداخت
در روغن آن یک دو سه چنگال نمشتیم.
(مشتن درلهجه شیرازی بمعنی مالیدن است)
بسحاق اطعمه (از انجمن آرا).
این زمان در چنگ چنگالم اسیر
میخورم مالش ز هر برنا و پیر.
بسحاق اطعمه.
، افزاری دسته دار و فلزی و یا چوبی و دارای چهار پنجۀ که بدان غذا خورند و چیزی را برگیرند. (ناظم الاطباء). رفیق قاشق. آلتی چوبین یا فلزین که شاخ شاخ است و بدان سبزی یا گوشت را گرفته و بدهان گذارند. گزلک هایی که سرش سه چهار شاخه و تیز است و آن را بغذا فروبرده بدهان گذارند. (یادداشت مؤلف). به آلتی فلزی از لوازم میز غذا خوری اطلاق شود که دارای دسته و سه یا چهار دندانه است. (حواشی برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(هََ گَ لَ)
دهی است از بخش بانۀ شهرستان سقز. دارای 108 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، توتون، ارزن و مازوج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ حَل ل / حَ)
اطاق مخصوص به تعیش. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). حجره ای که برای تعیش و کامرانی مقرر کرده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ نِ شَ تَ)
دست بر دست زدن. از علائم خشم و حسرت و تأسف:
بپوشید ارجاسب خفتان جنگ
بمالید برچنگ بسیار چنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان ریز است که در بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع است و 2280 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
جای چنگ. محل تشبث و دستاویز: اکنون اگر تو موضع مستحب را بمانی تا خصم بگیرد. چنگ جای سنت را از دست تو بستاند. (کتاب المعارف)
لغت نامه دهخدا
(چَ گِ مُ)
چنگال مرغ، زین پوش. (اشتینگاس ص 401) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است از دهستان دشت سر بخش مرکزی شهرستان آمل. در 12 هزارگزی خاور آمل و دو هزارگزی جنوب راه شوسۀ آمل به بابل واقع است. دشت و معتدل و مرطوب و مالاریائی است و 290 تن سکنه دارد. شیعه اند و بمازندرانی و فارسی تکلم کنند. از گرمرود هراز مشروب میشود. محصولش برنج، صیفی و حبوبات است. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سَ گَ)
دهی است از دهستان خرم آباد شهرستان شهسوار. دارای 245 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمۀ کیله. محصول آنجا برنج، مرکبات و جالیزکاری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چنگال
تصویر چنگال
پنجه دست و پنجه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنگال
تصویر چنگال
((چَ))
پنجه دست انسان یا پرندگان، آلتی فلزی دارای چهار شاخه که هنگام غذا خوردن همراه قاشق به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنگ حال
تصویر تنگ حال
نادار، بی بضاعت
فرهنگ فارسی معین
پنجه، چنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چنگال در خواب بر سه وجه است. اول: قوت و توانائی در کارها. دوم: معیشت. سوم: کسب کردن.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
چغندر، از مچ دست تا سر انگشتان، پنجه ی دست، چنگال پرندگان
فرهنگ گویش مازندرانی
گوسفندی که چوپان اصلی همراه آن نبوده و نزد چوپان دیگری نگهداری
فرهنگ گویش مازندرانی
سال های قبل، طی چندین سال
فرهنگ گویش مازندرانی
کیسه حمام، دامن گشاد، شورت و شلوار
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بندپی بابل، زمین سنگلاخی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان خرم آباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
دست مالی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پا دادن، موقعیت مناسب دست دادن، به دست آمدن، به چنگ آمدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پیرزن عجوزه و از کار افتاده، عجوزه
فرهنگ گویش مازندرانی
گوسفندی امانی که صاحبش نزد چوپانی به امانت گذارد، تعداد
فرهنگ گویش مازندرانی